top of page

عشق در قلمرو ساختار: یک مرور تاریخی

Updated: Jun 5

فرشید رشیدی‌فر، روان‌درمانگر و تحلیل‌گر روان‌شناسی روابط



در جهان امروز، بسیاری از ما عشق رمانتیک را پایه‌ای طبیعی و بدیهی برای ازدواج می‌دانیم. اما در بخش عمده‌ای از تاریخ بشر، عشق نه هدف رابطه بود و نه فضیلتی مورد ستایش. آن را اغلب نیرویی ناپایدار و تهدیدکننده تلقی می‌کردند— عاملی که می‌توانست تعادل خانواده، وفاداری فرزندان، و انسجام اجتماعی را برهم بزند.

در نگاه بسیاری از جوامع سنتی، عشق احساسی تلقی می‌شد که نه‌تنها باید تحت نظارت و مهار قرار گیرد، بلکه در مورد مشروعیت و پایداری آن نیز همواره تردید وجود داشت. این احساسات، اگر خارج از حدود تعیین‌شده بروز می‌کردند، توانایی آن را داشتند که نظم تثبیت‌شده را از درون مختل کنند. از همین‌رو، کنترل عشق در این جوامع صرفاً یک واکنش اخلاقی نبود، بلکه بخشی از مکانیسم حفظ ثبات و جلوگیری از بی‌نظمی ساختاری به‌شمار می‌رفت.

 

هند باستان: عشق به‌عنوان تهدید اجتماعی

در هند باستان، ازدواج نه یک پیوند فردی، بلکه پیمانی اجتماعی بود که با هدف حفظ نظم طبقاتی، استمرار تبار، و ثبات مالکیت طراحی می‌شد. دل‌باختگی پیش از ازدواج نه‌تنها مشروعیت نداشت، بلکه نشانه‌ای از بی‌نظمی رفتاری محسوب می‌شد که می‌توانست توازن قدرت میان خاندان‌ها را برهم بزند.

متونی چون «کاما سوترا» که به لذت و روابط میان زن و مرد پرداخته‌اند، اغلب به‌اشتباه به‌عنوان ستایش عشق رمانتیک تفسیر شده‌اند. درواقع، این آثار نیز در بستر نظامی نگاشته شده‌اند که در آن رابطه، حتی در صمیمی‌ترین شکل خود، باید با الزامات نظم اجتماعی همخوان باشد. در چنین بستری، ازدواج نه برای تحقق خواسته‌های فردی، بلکه برای مهار میل، جهت‌دهی به روابط، و تثبیت ساختار موجود طراحی شده بود.


چین باستان: عشقی که خانواده را برهم می‌زد

در چین باستان، رابطه عاطفی پررنگ میان زن و شوهر نه تنها فضیلت نبود، بلکه نشانه‌ای از برهم خوردن تعادل خانوادگی تلقی می‌شد. در این ساختار، وفاداری اصلی مرد به والدینش تعلق داشت، نه به همسرش. اگر دلبستگی عاطفی او به همسرش از حد می‌گذشت و کارکردش در خانواده، والدین را تحت‌الشعاع قرار می‌داد، والدین می‌توانستند مداخله کنند — از تحمیل طلاق گرفته تا آوردن همسر دوم یا بازگرداندن زن به خانه پدری.

در این بستر، خودِ واژه «عشق» در زبان چینی باستان، اغلب به روابط پنهان، ممنوع یا غیراجتماعی اشاره داشت، نه به رابطه‌ای مشروع. تا قرن یازدهم میلادی، حتی واژه‌ای برای بیان علاقه مشروع میان زن و شوهر وجود نداشت. تنها در آن دوران، گروهی از متفکران واژه‌ای تازه ابداع کردند تا بتوانند برای نخستین‌بار از پیوندی سخن بگویند که هم قانونی باشد و هم عاطفی — مفهومی که تا پیش از آن حتی در زبان نیز غایب بود.

 

یونان باستان: عشق به‌مثابه بیماری روان‌تنی

در یونان باستان، عشق—به‌ویژه در قالب «اروس»— نه به‌عنوان فضیلت، بلکه به‌مثابه نوعی ناتوانی روان‌تنی در نظر گرفته می‌شد. در متون پزشکی آن دوران، عشق با علائمی مانند بی‌خوابی، کاهش اشتها، تپش قلب، و وسواس ذهنی توصیف می‌شد؛ حالتی که نیاز به درمان داشت.

افلاطون، اگرچه نگاهی ژرف‌تر داشت، اما در گفتارهایی چون فایدروس، عشق را «جنون مقدس» می‌نامید — نیرویی که از آسمان سرچشمه می‌گیرد که با ورودش، عقل را تضعیف و ثبات شخصیتی را برهم می‌زد.

برای متفکران آن دوران، عشق بیش از آن‌که بنیانی برای یک زیست مشترک باشد، حالتی موقت و ناپایدار تلقی می‌شد — حالتی که باید آن را درک، مهار، یا در برخی موارد، پشت سر گذاشت. اتکا به چنین نیروی متغیری برای ساختن رابطه‌ای پایدار، از نگاه آنان تصمیمی خام و هیجانی تلقی می‌شد.

 

اروپای قرون وسطی: ازدواج بدون احساس

در سده‌های دوازدهم و سیزدهم، نگرشی نو به عشق در غرب شکل گرفت — اما در چارچوب کاملاً جدا از ازدواج. در سنتی که بعدها «عشق درباری» نام گرفت، احساساتی چون دلتنگی، تمنای دست‌نیافتنی، و رنج عاشقانه، نشانه‌هایی از ظرافت روح و اشرافیت درونی تلقی می‌شدند؛ البته تنها به این شرط که این احساسات خارج از پیوند رسمی زناشویی تجربه شوند و هرگز در چارچوب ازدواج شکل نگیرند.

نویسندگانی چون آندریاس کاپلنوس تأکید می‌کردند که «ازدواج، توجیهی برای عاشق بودن نیست.» عشق، به‌زعم آنان، باید در فضای ممنوع و پنهان شکوفا شود، نه در پیمان مشروع.

این نگاه به طبقات فرادست محدود نمی‌شد. در فرهنگ عامه نیز، آوازهای محلی و روایت‌های شفاهی، عشق در ازدواج را با لحنی طنزآمیز یا تمسخرآمیز به تصویر می‌کشیدند. پیوند قانونی، فضایی برای انجام وظیفه بود، نه بسترای برای رشد احساس.

چند قرن بعد، میشل دو مونتنی، نویسنده‌ی فرانسوی، این گسست را با لحنی تندتر بیان کرد: «مردی که عاشق همسر خود است، چنان فاقد جاذبه‌ی درونی است که هیچ‌کس دیگر را به خود جذب نمی‌کند.» جمله‌ای که با وجود طنزش، بازتابی از این نگاه فرهنگی است: عشق، اگر بخواهد اصیل و پرشور باقی بماند، باید بیرون از ساختار رخ دهد.


فرانسه: ستایش خیانت عاشقانه

در فرانسه‌ی قرون وسطی، به‌ویژه در طبقات اشراف، ازدواج بیشتر یک توافق سیاسی بود تا پیوندی عاطفی. انتخاب همسر تابع ملاحظات قدرت، ثروت، و تداوم سلسله‌مراتبی بود. در چنین بستری، عشق، اگر قرار بود معنا پیدا کند، باید بیرون از چارچوب رسمی ازدواج رخ می‌داد.

شاهان و درباریان به روابطی دل می‌سپردند که خارج از ساختار بودند. معشوقه‌ها، زنانی بودند که فضای رهایی از قید را فراهم می‌کردند. از سوی دیگر، بانوان اشرافی نیز — با وجود محدودیت‌های اجتماعی و الزامات حیثیتی — بی‌نیاز از تجربه‌ی عاطفی نبودند. هرچند پنهانی و محتاطانه، اما آنان نیز گاه به روابطی فراتر از چارچوب ازدواج روی می‌آوردند.

کنتس شامپاین، از زنان بانفوذ دربار فرانسه، صراحتاً اعلام کرده بود: «عشق حقیقی هرگز در چارچوب ازدواج شکل نمی‌گیرد به‌زعم او، ساختار ازدواج بیش از حد رسمی، محدود، و وظیفه‌محور بود که مجالی برای تولد احساسات عمیق باقی بگذارد. 

در این فضا، عشق نه در وفاداری، بلکه در عبور از عرف معنا پیدا می‌کرد. زیباترین عواطف، نه در سکونت درون ساختار، بلکه در لحظه‌ی فرار از آن شکوفا می‌شدند.

   

آن‌چه تاریخ به ما یادآوری می‌کند

عشق، در بسیاری از دوره‌های تاریخی، نه نیرویی مقدس، بلکه پدیده‌ای بود که باید با احتیاط، محدودیت، و در مواردی حتی با سرکوب با آن مواجه شد. چراکه آن‌چه عشق به خطر می‌انداخت، صرفاً ثبات احساسی نبود، بلکه نظمی بود که بقای آن وابسته به کنترل وفاداری‌ها و هدایت روابط در مسیرهای قابل پیش‌بینی بود.

اما در چند قرن اخیر، با گسترش فردگرایی و نفوذ رسانه‌ها به ژرفای فرهنگ‌های گوناگون، عشق رفته‌رفته از حاشیه خارج شد و به پیش‌شرط مشروعیت ازدواج بدل گشت. تغییری که خاستگاه آن غرب بود، اکنون تا عمیق‌ترین لایه‌های جوامع سنتی نیز رسوخ کرده است.

در ایران امروز — جایی که تا همین چند سال پیش، خواستگاری، نظارت والدین، و تناسب فرهنگی، چارچوب اصلی شکل‌گیری رابطه محسوب می‌شدند — اکنون با فرسایش تدریجی همان ساختارها مواجه‌ایم. پیوندی که روزگاری قراردادی اجتماعی بود، به‌تدریج به تجربه‌ای فردی و درون‌محور بدل شده است. معیارهایی مانند تبار، مشورت جمعی، و هم‌سطحی خانوادگی، اکنون جای خود را به کشش عاطفی، جذابیت ظاهری، و تصمیم‌گیری شخصی داده‌اند.

این دگرگونی، هرچند در ظاهر نشانه‌ای از آزادی انتخاب به نظر می‌رسد، اما در عمل پرسشی بنیادی را پیش می‌کشد: چگونه از احساسی ناپایدار، انتظار عملکردی باثبات داریم؟

و هنگامی که این انتظار برآورده نمی‌شود — که اغلب هم نمی‌شود — نه به ساختار، بلکه به خودمان برمی‌گردیم و ناتوانی را در درون خود جست‌وجو می‌کنیم.

 

شاید مسئله این نیست که عشق کم شده، یا مردم سطحی‌تر شده‌اند. شاید مسئله این است که احساس، هرچقدر هم صادقانه و پرحرارت، نمی‌تواند چیزی را حفظ کند که زمانی درون یک ساختار تعریف می‌شد.و شاید مهم‌ترین سؤال این باشد: اگر ساختارهای قدیمی فرو ریخته‌اند، و چیزی جای آن‌ها ننشسته، عشق قرار است بر بستر چه چیزی دوام بیاورد؟

 




پرسش‌هایی که باید از خود بپرسید


۱) تعریف من از عشق از کجا آمده؟ خانواده؟ رسانه؟ تجربه شخصی؟

۲) آیا نظام خانوادگی من وفاداری به ساختار را تشویق می‌کرد یا صداقت عاطفی را؟

۳) تا چه اندازه شدت احساس را با تناسب واقعی اشتباه گرفته‌ام؟

۴) آیا عشق در روابط من باعث پیوند بوده یا عامل بی‌ثباتی؟

۵) اگر برای آغاز هر رابطه، ابتدا به هماهنگی نقش‌ها، نیازها و ظرفیت‌ها فکر می‌کردم، آیا هنوز همان آدم‌ها را انتخاب می‌کردم؟



اندیشه‌ی پایانی

عشق می‌تواند زیبا باشد — اما همیشه عاقلانه نیست، همیشه پایدار نیست، و همیشه کافی نیست. رابطه‌هایی که دوام می‌آورند، نه به‌خاطر شدت احساس، بلکه به‌خاطر زمینه‌ای هستند که در آن معنا پیدا می‌کنند. اگر می‌خواهیم عشق بماند، باید چیزی فراتر از شور داشته باشیم. باید چارچوبی برای ماندگاری‌اش فراهم کنیم.



Farshid Rashidifar, MSW, RSW

Psychotherapist & Relational Psychology Analyst

Comments

Couldn’t Load Comments
It looks like there was a technical problem. Try reconnecting or refreshing the page.

© 2025 Farshid Rashidifar. All rights reserved.  
Psychological Precision. Structural Clarity. Relational Insight. 

  • Spotify
  • Instagram
  • LinkedIn
  • YouTube
  • TikTok
bottom of page